دو داستان کوتاه آموزنده اسفند
داستان کوتاه (ارزش واقعی انسان)
علامه جعفری میگفتند:
عدهای از جامعهشناسان دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا در بارهی موضوع
مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضع این بود: ارزش واقعی انسان به چیست؟
معیار ارزش انسانها چیست.
هر کدام از جامعهشناسان، صحبتهایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه کردند.
بعد، وقتی نوبت به بنده رسید، گفتم: اگر میخواهید بدانید یک انسان چهقدر ارزش دارد، ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق میورزد. کسی که عشقاش یک آپارتمان دوطبقه است، در واقع، ارزشاش به مقدار همان آپارتمان است. کسی که عشقاش ماشیناش است، ارزشاش به همان میزان است. اما کسی که عشقاش خدای متعال است ارزشاش به اندازه ی خداست.
علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعهشناسان صحبتهای مرا شنیدند، برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند. وقتی تشویق آنها تمام شد، من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود، بلکه از شخصی به نام علی (ع) است. آن حضرت در نهجالبلاغه میفرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ أمْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» / «ارزش هر انسانی به اندازهی چیزی است که دوست میدارد».
وقتی این کلام را گفتم، دوباره به نشانهی احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (ع) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند.
علامه در ادامه میگفتند: عشق حلال به این است که انسان (مثلاً) عاشق 50 میلیون تومان پول باشد. حال اگر به انسان
بگویند: «آی، پنجاهمیلیونی!» .
چهقدر بدش میآید؟ در واقع میفهمد که این حرف، توهین در حق اوست.
حالا که تکلیف عشق حلال، اما دنیوی، معلوم شد
ببینید اگر کسی عشق به گناه و معصیت داشته باشد، چهقدر پست و بیارزش است.
داستان کوتاه و آموزنده (قهوه مبادا)
با یکی از دوستانم وارد قهوهخانهای کوچک شدیم و سفارش دادیم…
بسمت میزمان میرفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوهخانه شدند… و سفارش دادند: پنجتا قهوه لطفا… دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا… سفارششان را حساب کردند، و دوتا قهوهشان را برداشتند و رفتند…
از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوههای مبادا چی بود؟
دوستم گفت: اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو میفهمی…
آدمهای دیگری وارد کافه شدند… دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند…
سفارش بعدی هفتتا قهوه بود از طرف سه تا وکیل… سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا قهوه مبادا…
همانطور که به ماجرای قهوههای مبادا فکر میکردم و از هوای آفتابی و منظرهی زیبای میدان روبروی کافه لذت میبردم،
مردی با لباسهای مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت… با مهربانی از قهوهچی پرسید: قهوهی مبادا دارید؟
خیلی ساده ست! مردم به جای کسانی که نمیتوانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا میخرند…
سنت قهوهی مبادا از شهرناپل ایتالیا شروع شد و کمکم به همهجای جهان سرایت کرد…
بعضی جاها هست که شما نه تنها میتوانید نوشیدنی گرم به جای کسی بخرید،
بلکه میتوانید پرداخت پول یک ساندویچ یا یک وعده غذای کامل را نیز تقبل کنید…
نتیجه اخلاقی:
گاهی لازمه که ما هم کمی سخاوت بخرج بدهیم و قهوه مبادا… ساندویچ مبادا… آب میوه مبادا… لبخند مبادا و مباداهای دیگر… که دل خیلی ها از اونا می خواد… و چشم انتظارند… که ما همت نموده و قدمی در سرزمین صورتی محبت و عشق بگذاریم …و به موجودات زنده… و بخصوص به انسانهای امیدوار و آرزومند توجهی کنیم…